شعر طنز بسیار جالبی درمورد متروی تهران!
من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد
همه اندیشه ام اندیشه فرداست
وجودم از تمنای تو سرشار است
زمان در بستر شب خواب و بیدار است
هوا آرام شب خاموش راه آسمان ها باز
خیالم چون کبوترهای وحشی می کند پرواز
رود آنجا که می یافتند کولی های جادو گیسوی شب را
همان جا ها که شب ها در رواق کهکشان ها خود می سوزند
همان جاها که اختر ها به بام قصر ها مشعل می افروزند
همان جاها که رهبانان معبدهای ظلمت نیل می سایند
همان جا ها که پشت پرده شب دختر خورشید فردا را می آرایند
همین فردای افسون ریز رویایی
همین فردا که راه خواب من بسته است
همین فردا که روی پرده پندار من پیداست
همین فردا که ما را روز دیدار است
همین فردا که ما را روز آغوش و نوازش هاست
همین فردا همین فردا
من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد
زمان در بستر شب خواب و بیدار است
سیاهی تار می بندد
چراغ ماه لرزان از نسیم سرد پاییز است
دل بی تاب و بی آرام من از شوق لبریز است
به هر سو چشم من رو میکند فرداست
سحر از ماورای ظلمت شب می زند لبخند
قناری ها سرود صبح می خوانند
من آنجا چشم در راه توام ناگاه
ترا از دور می بینم که می آیی
ترا از دور می بینم که می خندی و می آیی
نگاهم باز حیران تو خواهد ماند
سراپا چشم خواهم شد
ترا در بازوان خویش خواهم دید
سرشک اشتیاقم شبنم گلبرگ رخسار تو خواهد شد
تنم را از شراب شعر چشمان تو خواهم سوخت
برایت شعر خواهم خواند
برایم شعر خواهی خواند
تبسم های شیرین ترا با بوسه خواهم چید
و گر بختم کند یاری
در آغوش تو
ای افسوس
سیاهی تار می بندد
چراغ ماه لرزان از نسیم سرد پاییز است
هوا آرام شب خاموش راه آسمان ها باز
زمان در بستر شب خواب و بیدار است
(فریدون مشیری)
اين شفق است يا فلق ؟ مغرب و مشرقم بگو
من به کجا رسيده ام ؟ جان دقايقم بگو
آيينه در جواب من باز سكوت مي کند
باز مرا چه مي شود ؟ اي تو حقايقم بگو
جان همه شوق گشته ام طعنه ي ناشنيده را
در همه حال خوب من با تو موافقم بگو
پاك کن از حافظه ات شور غزلهاي مرا
شاعر مرده ام بخوان گور علايقم بگو
با من کور و کر ولي واژه به تصوير مكش
منظره هاي عقل را با من سابقم بگو
من که هر آنچه داشتيم اول ره گذاشتم
حال براي چون تويي اگر که لايقم بگو
يا به زوال مي روم يا به کمال مي رسم
يكسره کن کار مرا بگو که عاشقم بگو
(محمد علی بهمنی)
تلنبار خاطرات خاک گرفته ام را
اگر می خواهی جستجو کنی
به حتم در میان پستو های بی حوصلگی ام می یابی
اما بی محابا در نزن که گرد دلم
تا ابد به سرفه ات می اندازد
و عزای سیاه پوشش به گریه ات!
آرام که آمدی
اول از آینه تنهایی بپرس از کدام سو
آنگاه به نرمی قدم بردار
که ناگزیر تخته های زوار در رفته روحم
پای برهنه ات را خراش نیندازد
به گمانم جایی برای تکیه کردن نیست
تنها شانه های پوشالی مترسک خنده هایم
که آن هم استراحت گاه ناامنی است
آخر بارها هجوم سخت کلاغ های سیاه را دیده است
تصمیم با خودت ...
هنوز هم جستجوی خاطراتم را در سر می پرورانی؟
(گلسا امیدوار)

شباب عمر عجب با شتاب می گذرد
بدین شتاب خدایا شباب می گذرد
شباب و شاهد و گل مغتنم بود ساقی
شتاب کن که جهان با شتاب می گذرد
به چشم خود گذر عمر خویش می بینم
نشسته ام لب جوئی و آب می گذرد
به روی ماه نیاری حدیث زلف سیاه
که ابر از جلو آفتاب می گذرد
خراب گردش آن چشم جاودان مستم
که دور جام جهان خراب می گذرد
به آب و تاب جوانی چگونه غره شدی
که خود جوانی و این آب و تاب می گذرد
به زیر سنگ لحد استخوان پیکر ما
چو گندمی است که از آسیاب می گذرد
کمان چرخ فلک شهریار در کف کیست
که روزگار چو تیر شهاب می
گذرد
(استاد شهریار)
ای شب از رویای تو رنگین شده
سینه از عطر تو ام سنگین شده
ای به روی چشم من گسترده خویش
شادیام بخشیده از اندوه بیش
همچو بارانی که شوید جسم خاک
هستیم ز آلودگیها کرده پاک
ای تپشهای تن سوزان من
آتشی در سایۀ مژگان من
ای ز گندمزارها سرشارتر
ای ز زرین شاخهها پُر بارتر
ای در بگشوده بر خورشیدها
در هجوم ظلمت تردیدها
با تو ام دیگر ز دردی بیم نیست
هست اگر، جز درد خوشبختیم نیست
این دلِ تنگِ من و این بار نور؟
های هوی زندگی در قعر گور؟
ای دو چشمانت چمن زاران من
داغ چشمت خورده بر چشمان من
پیش از اینت گر که در خود داشتم
هر کسی را تو نمیانگاشتم
درد تاریکیست دردِ خواستن
رفتن و بیهوده خود را کاستن
سرنهادن بر سیهدل سینهها
سینه آلودن به چرکِ کینهها
در نوازش، نیش ماران یافتن
زهر در لبخند یاران یافتن
زر نهادن در کفِ طرارها
گمشدن در پهنۀ بازارها
آه ای با جان من آمیخته
ای مرا از گور من انگیخته
چون ستاره، با دو بال زرنشان
آمده از دوردست آسمان
از تو تنهاییم خاموشی گرفت
پیکرم بوی هم آغوشی گرفت
جوی خشک سینهام را آب، تو
بستر رگهام را سیلاب، تو
در جهانی اینچنین سرد و سیاه
با قدمهایت قدمهایم بهراه
ای به زیر پوستم پنهان شده
همچو خون در پوستم جوشان شده
گیسویم را از نوازش سوخته
گونههام از هُرم خواهش سوخته
آه، ای بیگانه با پیراهنم
آشنای سبزهزارانِ تنم
آه، ای روشن طلوع بیغروب
آفتاب سرزمینهای جنوب
آه، آه ای از سحر شادابتر
از بهاران تازه تر، سیراب تر
عشق دیگر نیست این، این خیرگیست
چلچراغی در سکوت و تیرگیست
عشق چون در سینهام بیدار شد
از طلب پا تا سرم ایثار شد
این دگر من نیستم، من نیستم
حیف از آن عمری که با "من" زیستم
ای لبانم بوسه گاه بوسهات
خیره چشمانم به راه بوسهات
ای تشنجهای لذت در تنم
ای خطوط پیکرت پیراهنم
آه میخواهم که بشکافم ز هم
شادیام یکدم بیالاید به غم
آه میخواهم که برخیزم ز جای
همچو ابری اشک ریزم هایهای
این دلِ تنگِ من و این دود عود؟
در شبستان، زخمههای چنگ و رود؟
این فضای خالی و پروازها؟
این شب خاموش و این آوازها؟
ای نگاهت لایلای سِحر بار
گاهوار کودکان بیقرار
ای نفسهایت نسیم نیمخواب
شُسته از من لرزههای اضطراب
خُفته در لبخند فرداهای من
رفته تا اعماق دنیاهای من
ای مرا با شعور شعر آمیخته
این همه آتش به شعرم ریخته
چون تب عشقم چنین افروختی
لاجرم شعرم به آتش سوختی
از سروده های زنده یاد "فــروغ
فــرخ زاد"
سحرگاهان به قصد روزه داری // شدم بیدار از خواب و خماری
برایم سفره ای الوان گشودند // به آن هر لحظه چیزی را فزودند
برنج و مرغ و سوپ وآش رشته // سُس و استیک با نان برشته
خلاصه لقمه ای از هرچه دیدم // کمی از این کمی از آن چشیدم
پس از آن ماست را کردم سرازیر // درون معده ام با اندکی سیر
وختم حمله ام با یک دو آروغ // بشد اعلام بعداز خوردن دوغ
سپس یک چای دبش قند پهلو // به من دادند با یک دانه لیمو
خلاصه روزه را آغاز کردم // برای اهل خانه ناز کردم
برای اینکه یابم صبر و طاقت // نمودم صبح تا شب استراحت
دوپرس ِ کلّه پاچه با دو کوکا // کمی یخدر بهشت یک خورده حلوا
به افطاری برایم شد فراهم // زدم تو رگ کمی از زولبیا هم
وسی روزی به این منوال طی شد // نفهمیدم که کی آمد و کی شد
به زحمت صبح خود را شام کردم // به خود سازی ولی اقدام کردم
به شعبان من به وزن شصت بودم // به ماه روزه ده کیلو فزودم
اگرچه رد شدم در این عبادت // به خود سازی ولیکن کردم عادت
خدایا ای خدای مهر و ناهید // بده توش و توانی را به« جاوید»
که گیرد سالیان سال روزه
// اگرچه او شود از
دم رفوزه
|
شب آرامی
بود
|
- بچه که بودیم، چه دلهای بزرگی داشتیم، اکنون که بزرگیم، چه دلتنگیم!
- کاش دلهامون به بزرگی بچگی بود.
- کاش برای حرفزدن، نیازی به صحبتکردن نداشتیم و فقط «نگاه» کافی بود.
طنز - در دیوان هر شاعری شعرهایی با درونمایه شوخطبعی پیدا میشود. شوخطبعی شاعران، گاه رنگ و بوی هزل دارد، گاه کارکرد هجو و گاه قرابت بسیاری با طنز پیدا میکند.
این آخری در مواردی است که علاوه بر پرداخت هنرمندانه و شوخطبعانه، انتقادی ظریف نیز در اثر نهفته است.
شاعران وقتی باب شوخطبعی را بگشایند با همه چیز و همه کس شوخی دارند حتی موضوعی ارجمند چون ماه مبارک رمضان. البته در مواردی از این دست به شدت دقت میکنند که پا را از حدود لازم فراتر نگذارند.
چند نمونه را بخوانید که خالی از ظرافت و شیرینی نیست:
خیل رمضان گرفت پیراهن ما
و افکند کمند روزه بر گردن ما
می خوردن ما بُد آشکارا دیروز
و امروز نهان شدهست نان خوردن ما
«ناشناس»
***
قرب یک ماه به میخانه اقامت کردم
اتفاقاً رمضان بود، نمیدانستم
«اشرف مازندرانی»
***
روزهها را یک به یک خوردیم و آبی نیز روش
بعد افطار آب میچسبد ولیکن کم بنوش
«مهدی اخوان ثالث»
***
بگیر فطرهام اما مخور برادر جان
که من در این رمضان قوت غالبم غم بود
«مهدی اخوان ثالث»
***
آمد رمضان، نه صاف داریم و نه دُرد
وز چهره ما گرسنگی رنگ ببُرد
در خانه ما ز خوردنی چیزی نیست
ای روزه برو، ورنه تو را خواهم خورد
«عهدی ترشیزی»