داستان
مرد بسیار غمگین شد و هیچ سخنی بر زبان نیاورد..
او به سمت ماشینش برگشت و از روی عصبانیت چندین بار با لگد به آن ضربه زد. در حالی که ازکرده خود بسیار ناراحت و پشیمان
بود، به خط هایی که پسرش کشیده بود نگاه کرد. پسرش نوشته بود:
«« دوستت دارم بابایی»»
…..
…..
روز بعـــــد آن مــــــــرد خودکشـــــــــــی کــــــرد
روزي مدير
يكي از شركتهاي بزرگ در حاليكه به سمت دفتر كارش مي رفت چشمش به جواني
افتاد كه در كنار ديوار بيکار ايستاده بود و به اطراف خود نگاه ميكرد.
جلو رفت و از او پرسيد: «شما ماهانه چقدر حقوق دريافت مي كني؟»
جوان با تعجب جواب داد: «ماهي 2000 دلار.»
مدير با نگاهي آشفته دست به جيب شد و از كيف پول خود 6000 دلار را در آورده و به جوان داد و به او گفت:
«اين
حقوق سه ماه تو، برو و ديگر اينجا پيدايت نشود، ما به كارمندان خود حقوق
مي دهيم كه كار كنند نه اينكه يكجا بايستند و بيكار به اطراف نگاه كنند.»
جوان با خوشحالي از جا جهيد و به سرعت دور شد. مدير از كارمند ديگري كه در نزديكيش بود پرسيد: «آن جوان كارمند كدام قسمت بود؟»
كارمند با تعجب از رفتار مدير خود به او جواب داد: «او پيك پيتزا فروشي بود كه براي كاركنان پيتزا آورده بود.»
نکته مديريتي:
برخي
از مديران حتي كاركنان خود را در طول دوره مديريت خود نديده و آنها را نمي
شناسند.. ولي در برخي از مواقع تصميمات خيلي مهمي را در باره آنها گرفته و
اجرا مي كنند.
صدای زنگ تلفن - دخترک گوشی رو بر میداره - سلام . کیه؟
- سلام دختر خوشگلم منم بابایی! مامانی خونه است؟ گوشی رو بده بهش!
- نمیشه!
- چرا؟
- چون با عمو حسن رفتن تو اطاق خواب طبقه بالا در رو هم رو خودشون بستن!
...
سکوت
...
عمو حسن نداریم!
- چرا داریم. الآن پهلو مامانه.
- ببین عزیزم. اینکاری که میگم بکن. برو بزن به در و بگو بابا اومده خونه!
- چشم بابا!
...
...
چند دقیقه بعد
...
- بابا جون گفتم.
- خوب چی شد؟
- هیچی. همینکه گفتم یهو صدای جیغ مامانم اومد بعد با عجله از اطاق اومد بیرون همینطور
که از پله ها میدوید هول شد پاش سر خورد با کله اومد پایین. نمیدونم چرا تکون نمیخوره
دیگه؟
- خوب عمو حسن چی؟
- عمو حسن از پنجره پرید توی استخر. ولی پریروز آب استخر رو خودت خالی کرده بودی یک
صدای بامزه ای داد نگو! هنوز همون طور خوابیده!
- استخر؟ کدوم استخر؟ ببینم شماره ******** نیست؟
- نه!
- ببخشین مثل اینکه اشتباه گرفتم
" معجزه در پرواز " عنوان مطلب تصويري اين پست است که تقديم حضورتون مي کنم . بايد عرض کنم آن چه مي خوانيد برگرفته از يک حادثه واقعي است که سازمان نشنال جئوگرافي با صرف هزينه هاي کلان بازسازي و به صورت مستند ارايه داده است . که به درخواست جمع کثيري از خوانندگان آن را آماده کردم که جا دارد از " سام " نازنين در سوئد به خاطر در اختيار گذاشتن اين مجموعه تشکر کنم . لازم به ذکر است .. بعضي از عزيزاني که در خارج از ايران سکونت دارند بر بنده خرده مي گيرند که ما اين مستند ها رو اين جا در ماهواره مي بينيم .. و براي ما جذابيتي ندارد .. ! از سوي ديگر تعدادي مرتب از بنده در خواست انتشار آن ها رو دارند .. باور کنيد نمي دونم به حرف کدوم دسته گوش فرا دهم .. !؟ ضمن اين که واقعآ انتخاب تصاوير ، سايز بندي ، آپلود ، ترجمه ، و روايت کل ماجرا از ميان ده ها هزار تصوير کار دشوار و ختي است .. که بنده به عشق دوستان انجام مي دهم .. پس لطفا اعتراض نکنيد !!
صحبت از محدوديت شد بايد عرض کنم .. بعضي از مستند ها مثل همين مورد از لحاظ گفتاري خيلي طولاني و پر تصوير است .. ! از سوي ديگر با محدوديت حجم و فضا در وبلاگ و سايت مواجه ام . که کار بنده رو خيلي سخت مي کند . به همين دليل بخش هاي پاياني رو به طور خلاصه تر پرداختم . اميدوارم بر کل کار تآثيري نداشته باشد . اين کار اگر چه وقت و انرژي فراواني رو از من گرفت .. اما با عشق و احترام تقديم به شما ياران همدل مي کنم .. اميدوارم هرگز شاهد هيچ سانحه اي در دنيا نباشيم .
در ادامه ی مطلب بخوانید...
مرد
ميانسالي وارد فروشگاه اتومبيل شد. ب ام و آخرين مدلي را
ديده و پسنديده بود. وجه را پرداخت و سوار بر اتومبيل
تندروي خود شد و از فروشگاه بيرون آمد.
قدري راند و از شتاب اتومبيل لذت برد. وارد بزرگراه شد و
قدري بر سرعت اتومبيل افزود. کروکي اتومبيل را پايين داد
تا باد به صورتش بخورد و لذّت بيشتري ببرد. چند شاخ مو بر
بالاي سرش در تب و تاب بود و با حرکت باد به اين سوي و آن
سوي ميرفت. پاي را بر پدال گاز فشرد و اتومبيل گويي پرندهاي
بود رها شده از قفس. سرعت به 160 کيلومتر در ساعت رسيد.
مرد به اوج هيجان رسيده بود. نگاهي به آينه انداخت. ديد
اتومبيل پليس به سرعت در پي او ميآيد و چراغ گردانش را
روشن کرده و صداي آژيرش را نيز به اوج فلک رسانده است. مرد
اندکي مردد ماند که از سرعت بکاهد يا فرار را بر قرار
ترجيح دهد.
لختي انديشيد. سپس براي آن که قدرت و سرعت اتومبيلش را
بيازمايد يا به رخ پليس بکشد. بر سرعتش افزود. به 180 رسيد
و سپس 200 را پشت سر گذاشت، از 220 گذشت و به 240 رسيد.
اتومبيل پليس از نظر پنهان شد و او دانست که پليس را مغلوب
کرده است.
ناگهان به خود آمد و گفت: "مرا چه ميشود که در اين سن و
سال با اين سرعت ميرانم؟ باشد که بايستم تا او بيايد و
بدانم چه ميخواهد."
از سرعتش کاست و سپس در کنار جاده منتظر ايستاد تا پليس
برسد. اتومبيل پليس آمد و پشت سرش توقف کرد...
افسر پليس به سوي او آمد، نگاهي به ساعتش انداخت و گفت: "ده
دقيقه ديگر وقت خدمتم تمام است. امروز جمعه است و قصد دارم
براي تعطيلات چند روزي به مرخصي بروم. سرعتت آنقدر بود که
تا به حال نه ديده بودم و نه شنيده بودم. خصوصا اينكه به
هشدار من توجهي نكردي و وقتي منو پشت سرت ديدي سرعتت رو
بيشتر و بيشتر كرده و از دست پليس فرار كردي. تنها اگر
دليلي قانعکننده داشته باشي که چرا به اين سرعت ميراندي،
ميگذارم بروي."
مرد ميانسال نگاهي به افسر کرد و گفت: "ميدوني، جناب
سروان؛ سالها قبل زن من با يک افسر پليس فرار کرد. وقتي
شما رو آژير كشان پشت سرم ديدم تصور کردم داري اونو برميگردوني!"
افسر خنديد و گفت: "روز خوبي داشته باشيد، آقا!" و برگشته
سوار اتومبيلش شد و رفت.
روزی ، یک پدر روستایی با پسر پانزده ساله اش وارد یک مرکز تجاری میشوند.
پسر متوّجه دو دیوار براق نقرهای رنگ میشود که بشکل کشویی از هم جداشدند و دو باره بهم چسبیدند، از پدر میپرسد، این چیست ؟
پدر که تا بحالدر عمرش آسانسور ندیده میگوید پسرم، من تا کنون چنین چیزی ندیدم، ونمیدانم.
در همین
موقع آنها زنی بسیار چاق را میبینند که با صندلی چرخدارش
به آندیوار نقرهای نزدیک شد و با انگشتش چیزی را روی
دیوار فشار داد، و دیواربراق از هم جدا شد ، و آن زن خود
را بزحمت وارد اطاقکی کرد، دیوار بستهشد، پدر و پسر ، هر
دو چشمشان بشماره هائی بر بالای آسانسور افتاد که ازیک
شروع و بتدریج تا سی رفت، هر دو خیلی متعجب تماشا
میکردند کهناگهان ، دیدند شمارهها بطور معکوس و بسرعت کم
شدند تا رسید به یک، دراین وقت دیوار نقرهای باز شد، و
آنها حیرت زده دیدند، دختر ۲۴ ساله موطلایی بسیار زیبا و
ظریف ، با طنازی از آن اطاقک خارج شد.
پدر در حالی
که نمیتوانست چشم از آن دختر بردارد، به آهستگی، به پسرش
گفت : پسرم ، زود برو مادرت را بیار اینجا!!!
|
|
|