دومار در راهی که رهگذر مردم بود ، زندگی می کردند . آنها قرار گذاشته بودند یک روز در میان ، در طلب روزی از لانه شان بیرون بیایند و آنرا با هنر منحصر به فرد خودشان کسب نمایند .

اولی سر راه رهگذران کمین می کرد و ناگهان در برابرشان ظاهر می شد ، ضمن اینکه راه هرگونه عکس العمل و یا فرار را می بست ، شرط رهایی و در امان ماندن از نیش گزنده اش را مقداری پول برای سیر کردن شکمش عنوان میکرد ؛ هر کس که پول را می پرداخت ، بدون هیچ آزاری به راه خود ادامه می داد ، ولی کسانی که هشدار او را نادیده می گرفتند ، هلاک می شدند .

مار دوم مانند اولی کمین می کرد ، ولی بدون اینکه هشداری به رهگذران بدهد ، آنها را نیش می زد و در ازای همان مقدار پول ، پادزهر خود را به آنها می داد تا درمان شوند ؛ باز هم کسانی که پیشنهاد مار را نمی پذیرفتند ، هلاک می شدند .

درختی که همیشه شاهد این ماجرای عجیب بود ، یک روز از اولی پرسید :

" چرا اینگونه رفتار می کنی ؟ "

مار گفت :

" بهتر می بینم مردم را از خطری که تهدیدشان می کند ، آگاه کنم و از آنها پول بگیرم تا اینکه بگذارم آنها به خطر بیفتند و سپس به خاطر نجاتشان از آنها پول بگیرم "

روز بعد درخت از مار دوم همان سوال را پرسید :

مار دوم گفت :

" بهتر است مردم واقعیت را بفهمند ، چون تنها کسانی که نیش خورده اند ، طالب واقعی نوش اند و نیز بدانند درمان را در همان جایی که درد هست ، باید جستجو کنند "

            (( آرش نورآقایی ...برگرفته ازکتاب مشاهده و اندیشه ))